loading...
میخواستم دیفیس کنم گفتم گناه داری
عارف بازدید : 116 یکشنبه 10 بهمن 1389 نظرات (2)
اين يه غزله با موضوع دفاع مقدس كه ديروز تمومش كردم...
 
 
حتما بخونيد... حتما هم نظر بدين تا دفعه ي بعد بهتر بشه آخه من زياد شعر نگفتم تازه كارم...
 
 
ادامه مطلب...
عارف بازدید : 112 یکشنبه 10 بهمن 1389 نظرات (0)
سلام به همه ي دوستاني كه چندين روز هي سر زدند و ديدند خبري نيست رفتن و يه نظر هم ندادن كه " اوي يارومردي يا هنوز وبال گردن روزگاري!"
- بي خيال.
 
 
اما هر چي بود گذشت و دوباره اومدم. سفر نامه اصفهان رو براتون براي دانلود گذاشتم.
يه فايل pdf هست ولي حجمش به 100مگ هم نمي رسه ، در ضمن دو صفحه هم بيشتر نيست! والا بي انصافيه اگه دانلود نكنين. اينم بگم كه نامرديه اگه دانلود كنين و بخونين و نظر هم ندين. خلاصه سرتون رو درد نيارم.
 
 
فقط يه تو ضيح كوتاه:
 
اين سفر نامه مربوط به پارسال و سفر به اصفهان ( از جيب مدرسه ) هست. وبلاگي كه اونم مال خودمه و مربوط به خاطرات مدرسه هست رو هم گذاشتم اون پايين برين ببينين.
 
 
 
 
 
و يه حرف تكراري:
 
دانلود در ادامه مطلب
عارف بازدید : 120 یکشنبه 10 بهمن 1389 نظرات (0)
يك روز قبل از ديروز:


دوباره اين لعنتي پيدايش شد. هر روز مي آيد آسايش ما را به هم مي زند. عجب پدر و مادر شوتي دارد اين. البته پدر ندارد. يعني داشت ولي پارسال توي يك تصادف مرد.
بگذريم... مادر كه دارد.
 يعني مادرش هم نمي داند كه ماه رمضان مردم مهمان نمي خواهند؟
والا ما كه خودمان زيادي هستيم.
فقط همين قوز را كم داشتيم كه بزاريم روي قوز خودمان بشود قوز بالاي قوز!

شايد مي آمد گوشه اي كز مي كرد ولي روي اعصاب من كه بود.راستش من يك آدمي هستم كه جلوي هيچ كس جز خودم و خدا نمي توانم راحت باشم.
نه ميوه مي خورد نه هيچ چيز ديگري. يك بار هم كه به اصرار مادرم خورد من توي دلم گفتم: كوفتت بشه.
نه براي اين كه باهاش حال نمي كردم. چون روزه بودم. يك روزه بي سحري. روده ي بزرگ كوچيكه را خورده بود و ما هنوز اندر خم عقربه كوچك ساعت كه كي برسد به هفت و ما به دهن خشكي زدمان يك آبي بزنيم و اين روده بزرگه توليد مثل كند و يك سايز كوچك ترش را به ما بدهد كه كارمان راه بي افتد.

بگذريم آقا...

از وقتي مي آمد فقط به يك جاي اتاق نگاه مي كرد. به خواهرم كه اصلا اعتنا هم نمي گذاشت ، كه اگر مي گذاشت بي غيرتي بود براي من.
البته اگر هم مي گذاشت من نه سبيل كلفت داشتم و نه دسمال يزدي كه هي بتابانم و هارت و پورت كنم.
فقط مي توانستم توي دلم هي فحشش بدهم و او به همان جاي قبلي نگاه كند و نه سر بجنباند و نه لب.

بگذريم آقا... كه اعصاب نيست.



ديروز:


توي كوچه راه مي رفتم كه ديدم دارد هفت خان بازي مي كند كه انگار شرط بندي كرده بود بعد از هفتمين خان دستش برسد به زنگ بي صاحاب خونه ي ما.
رفتم بهش گفتم برود خانشان. البته توي دلم اينقدر محترمانه نمي گفتم. توي دل من كه جاي حرف زدن ندارد...


بگذريم آقا... هوا گرم است.




امروز:


داشتم مي رفتم بيرون كه ديدم وايساده دم در خونشون صداي مامانش مي اومد كه مي گفت: زياد نموني ها ... زشته ماه رمضون كسي مهمون نمي خواد... برو اون جا يه خورده خنك شو و بيا... انشا الله پولي جمع بشه يه كولر دست دوم بخريم.... برو قربونت برم.

دل لعنتي دو باره فحش مي داد. به من... حالا فهميدم بعد اين مدت وقتي مي اومد به چي زل مي زد... شايد به كولري كه سه روز تعميركار ما را قال گذاشته بود و نيامده بود درستش كند.

شايد لبخند مي زد... شايد به من مي خنديد... ولي اين ها مهم نبود... مهم اين بود كه توي چشم هايش بجز كولر خراب خانه ي ما ، اين بار چيز هاي ديگري مثل خودم را هم مي شد ديد.


اين نيز بگذرد... پس بگذريم آقا


كپي رايت : عارف فولادي ( خودم )

تابستان 89



پايان


منتظر نظراتتون هستم.




http://1fathi.files.wordpress.com/2008/04/sony-world-photography-awards-2008-029.jpg
عارف بازدید : 126 یکشنبه 10 بهمن 1389 نظرات (1)
اين داستان را همه بخوانند. مخصوصا ليسانسه هاي بي مصرف مثلا عشق وطن.


امروز ساعت 10 مرا از خواب بيدار كردند كه بيا كسي نيست بابا رو برسونه بيمارستان.
بابام پاش درد مي كرد. منم كه غير از موتور چيز ديگه اي بلد نيستم، ناچار دو پشته رفتيم بيمارستان. براي دفترچه ي بيمه اول بايد ميرفتيم اداره ي تامين اجتماعي.

تو كه رفتيم تابلو زده بود كه منتقل شده. باباي منم لنگ لنگان دوباره اومد رو موتور و رفتيم به همون آدرس.

تو كه رفتيم يه صف پست مدرنيستس بود ( سر و تهش معلوم نبود ) كه رفتيم تهش. ( روي صندلي! )

يه صف مخصوص برادران بود و يكي مخصوص خواهران. ولي نمي دونم چرا يه زنه اومد تو صف مردا و  يه ساعت حرف زد.

بالاخره گرفتيم و رفتيم بيمارستان.





به پذيرش كه رسيديم زنه 4 بار يه سوال رو پرسيد و ما رفتيم تو.
البته من نرفتم ولي بابام كه اومد بيرون يه نسخه بهم داد كه برم بخرم.

دارو خونه بيمارستان يه جايي بود شرلوك هلمزي! سه بار آدرس رو پرسيدم تا بالاخره پيداش كردم. فقط يه آمپول از دوتاش رو داشت. رفتم صندوق حساب كنم.

براي 250 تومان يه كاغذ A4 از بالا تا پايين سياه بهم داد.! رفتم و دادم و آمپول و ...

دكتره گفت مي خواين عكس هم از پاهاتون بگيرين؟
- بله.

يه نسخه نوشت كه بريم عكس بگيريم. با بابام رفتيم 1 كيلو متري پياده روي تا رسيديم.

طرف يه نگاه به نسخه انداخت و گفت : نچ! مهر نداره.

من تو دلم: عوضي!!!!

رفتم به دكتره گفتم كه مهر نداره.

دكتر : هه هه هه...

من تو دلم: كوفت!

بين راه براي مهر گرفتن ، دكتر از پشت: دو تاش مهر مي خواد ها....

من تو دلم: زهر مار....!

مهر رو گرفتم و رفتم بدم منشيه.
بهش كه دادم يه كاغذ زپرتي بهم داد و گفت: صندوق!

3 كيلومتري راه رفتم تا رسيدم. صندوقش خورده نداشت.
بالاخره دوباره كاغذه و ....
عكس رو كه گرفتيم داشتيم مي رفتيم كه يه دكتر رو ديدم كه براي ديدن عكس يه بيمار اون رو زير نور مهتابي راهرو كه به زور خودش رو نشون مي داد مي گرفت.

بالاخره رفتيم داروخونه و اون يكي آمپول رو هم خريديم و رفتيم خونه...

توي خونه ؛

من توي دلم : آخ پام... آخ دلم .... آخ سرم.... آخ كمرم .... آخ زانوم... آخ......



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 2,184